مامان بزرگ قصه بلد نیست!
 
برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

من گفتم:« سه تا.»

مامان بزرگ گفت:« اولی اسمش شنگول بود، دومی منگول، سومی چنگول.»

من گفتم:« سومی اسمش حبهُ انگور بود.»

مامان بزرگ گفت:« یک روز شغال آمد هر سه تا بچه را خورد.»

من گفتم:« شغال نه مامان بزرگ! گرگ.»

مامان بزرگ گفت:« اگر بهتر از من بلدی، تو تعریف کن!»

من گفتم:« یکی بود، یکی نبود. یک بزی بود سه تا بچه داشت. شنگول و منگول و حبهُ انگور. روزی از روزها بزه به بچه هایش گفت:" من می روم برای شما علف بیاورم اگه گرگه آمد در زد و گفت:« من مادر شما هستم» در را به رویش باز نکنید."» مامان بزرگ گفتگ:« هوم م م ...!»

من گفتم:« مامان بزرگ! خوابت برد؟» 

مامان بزرگ نفس بلندی کشید و جواب نداد.

مامان بزرگ همیشه زود خوابش می برد.

بی جهت نیست که قصهُ بز زنگوله پا را از مامانش یاد نگرفته است!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 184
بازدید کل : 7460
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب